من نیز مسلمان شدم
من نیز مسلمان شدم
اما عجیبترین طرق مبارزه، همان بلائى بود که بر سر «اسعد بن زراره» آوردند. او از طایفه «خزرج» بود که سالیان دراز با طایفه «اوس» جنگ و ستیز داشتند.
هنگامیکه از «مدینه» براى جلب همکارى نظامى مردم مکه به آنجا آمد در ملاقاتهاى اولیه از دوست قدیمیش «عتیة بن ربیعه» این جمله را شنید:
«این روزها شخصى بنام «محمد (ص) » در مکه پیدا شده که ضد آئین بت پرستى، همان آئین نیاکان ما، قیام کرده و تمام حوادث را تحت الشعاع قرار داده است، بطوریکه ما قادر به هیچ گونه کمک بشما نیستیم»!
«اسعد» بسیار علاقه مند شد این مرد اعجوبه را که در این مدت کوتاه چنان تکان سختى به افکار مردم مکه داده است از نزدیک ببیند.
ـ او الآن کجاست؟
ـ در کنار کعبه (در حجر اسماعیل) نشسته و مردم را با کلمات مخصوصى به آئین خود مى خواند.
ـ آیا من مى توانم با او ملاقات کنم؟
ـ آرى، ولى بسیار خطرناک است. زیرا ممکن است تو را با گفتار خود سحر کند!
ـ بالاخره من ناچارم اطراف خانه کعبه طواف کنم، چگونه ممکن است سخنان او را نشونم، مگر او در حجر اسماعیل کنار کعبه ننشسته است؟
ـ چرا… ولى بیا این قطعه «پنبه» را بگیر و در گوش بگذار تا سخنان او را نشوى!
ـ پنبه…؟!
ـ آرى پنبه!.
«اسعد» پنبه را گرفت و در گوش گذارد، و براى طواف به مسجدالحرام آمد و مشغول طواف شد، در «دور اول» نگاه عمیقى به پیغمبر اسلام (ص) افکند که اطراف او را مانند تشنگانى که دور چشمه «آب زندگى» جمع شوند گرفته اند، و با دقت به سخنانش گوش مى دهند در «دور دوم» طاقت نیاورد، با خود گفت این چه کار احمقانه اى است که من گوش خود را ببندم و از چنین جریان مهمى که در مکه میگذرد بى خبر باشم. این پنبه «لعنتى» را باید از گوش خود بیرون کنم ببینم چه خبر است؟
این را گفت و پنبه را با خشم و نفرت از گوش به در آورد و بیرون انداخت و با روئى گشاده خدمت پیغمبر (ص) آمد.
ـ محمد (ص)! بگو ببینم ما را به چه چیز دعوت مى کنى؟
ـ بسوى خداوند یگانه یکتا، و این که من فرستاده او هستم…، سپس دو آیه از سوره انعام (آیه 152 و 153) را که عصاره قسمت مهمى از اصول و فروع اسلام است بر او خواند.
«اسعد» چنان مجذوب و مسحور آیات قرآن شد که بى اختیار فریاد زد: «من گواهى میدهم معبودى شایسته ستایش جز خداوند یگانه نیست و تو پیامبر او هستى…
آرى من نیز مسلمان شدم!
منبع:
کتاب:قرآن و آخرین پیامبر
نویسنده : آیة الله العظمى مکارم شیرازى